قصه تنهایی ...

رمـز و راز واژه های زشـت و زیـبا در زنـدگی !

عاقلانه ترین کلمه " احتیاط" است
حواست را جمع کن


دست و پا گیر ترین کلمه "محدودیت" است
اجازه نده مانع پیشرفتت شود

سخت ترین کلمه "غیر ممکن" است
اصلا وجود ندارد

مخرب ترین کلمه "شتابزدگی" است
مواظب پل های پشت سرت باش

تاریک ترین کلمه "نادانی" است
آن را با نور علم روشن کن

کشنده ترین کلمه "اضطراب" است
آن را نادیده بگیر

صبور ترین کلمه "انتظار" است
همیشه منتظرش بمان

با ارزش ترین کلمه "بخشش" است
سعی خود را بکن

قشنگ ترین کلمه "خوشرویی" است
راز زیبایی در آن نهفته

سازنده ترین کلمه "گذشت" است
آن را تمرین کن

پرمعنی ترین کلمه "ما" است
آن را به کار ببر

عمیق ترین کلمه "عشق" است
به آن ارج بده

بی رحم ترین کلمه "تنفر" است
با آن بازی نکن

خودخواهانه ترین کلمه "من" است
از آن حذر کن

نا پایدارترین کلمه "خشم" است
آن را در خود فرو بر

بازدارنده ترین کلمه "ترس" است
با آن مقابله کن

با نشاط ترین کلمه "کار" است
به آن بپرداز

پوچ ترین کلمه "طمع " است
آن را در خود بکش

سازنده ترین کلمه "صبر " است
برای داشتنش دعا کن

روشن ترین کلمه "امید" است
همیشه به آینده امیدوار باش

نوشته شده در جمعه 12 مهر 1392برچسب:,ساعت 9:48 توسط الهام|

می دانید اولین جمله ای که ما دراول دبستان یاد می گیریم چیه؟

 

بابا آب داد بابا نان داد
می دانید اولین جمله ای که انگلیسها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟

 

من می توانم بخوانم و بنویسم
 
می دانید اولین جمله ای که ژاپنیها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟
 
 
 
من می توانم بدوم
و این است که ما همیشه چشممون دنبال دست پدر است کار از ریشه خراب است
فقـر یعنی اینکه ... !! ( جالب و خواندنی )
فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛
 
فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛
 
فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛
 
فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما تاریخ کشور خودت رو ندونی؛
 
فقر اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی؛
 
فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛
 
فقر اینه که ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛

 ولی ، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

 
فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛
 
فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛
 
فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛
 
فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت باشه؛
 
فقر اینه که همه چی رو تقصیرِ همه بندازی و ندونی خودت هم جزو همه هستی؛
 
فقر اینه که به جای کمک به یه آدمی که نیازمند کمکه، موبایلت رو دربیاری و ازش فیلم و عکس بگیری؛
 
فقر اینه که تمامیِ ابزار مدرنِ آشپزی توی آشپزخونه ات باشه ولی فقط نیمرو درست کردن بلد باشی؛
 
فقر اینه که تصور کنی مدرن بودن و باکلاس بودن یعنی اینکه صد قلم آرایش کنی یا رکیک حرف بزنی؛
 
فقر اینه که به زنت بگی که خودش رو بپوشونه ولی خودت منتظر باشی تا یه زنِ بی حجاب ببینی؛
 
و ...
 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:9 توسط الهام|

اگر نمي تواني بلوطي بر فراز تپه اي باشي،بوته اي در دامنه اي باش،
ولي بهترين بوته‌اي باش كه در كناره راه مي‌رويد.
اگر نمي‌تواني بوته‌اي باشي،علف كوچكي باش و چشم‌انداز كنار شاه راهي
 را شادمانه‌تر كن.......
اگر نمي‌تواني نهنگ باشي، فقط يك ماهي كوچكباش،
ولي بازيگوش‌ترين ماهي درياچه!
همه ما را كه ناخدا نمي‌كنند، ملوان هم مي‌توانبود.
در اين دنيا براي همه ما كاري هست كارهاي بزرگ،
كارهاي كمي كوچكتر و آنچه كهوظيفه ماست،
چندان دور از دسترس نيست.
اگرنمي‌تواني شاه راه باشي،كوره راه باش،
اگر نمي‌تواني خورشيد باشي، ستاره باش،
با بردن و باختن اندازه ات نمي گيرند.
هرآنچه كه هستي، بهترينش باش..........

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:45 توسط الهام|

 

بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارند،
بعد چشمشون به یه گردو می افته
دولا میشن تا گردو رو بردارن
الماسه می افته تو شیب زمین
قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره
میدونی چی می مونه؟
یه آدم...،یه دهــــــن بـــاز....،یه گـــــــردوی پـــــوک ....
و یه دنیـــــا حســـــــرت..!

 

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:40 توسط الهام|

عتیقه‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید كاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یك درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممكن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. كاسه فروشی نیست.
 
هرگز فکر نکنید

دیگران احمقند

نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,ساعت 11:42 توسط الهام|


"چه تلخ است روابطمان این روزها که چیزی نیست جز حسابگری"




مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون:
 از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت
 شدگان
.
 ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر :
از
 این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.
ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه
 دید،همان جایی که وارد شده بود
.


این داستان حکایت زندگی ماست.
کسانی را به زندگی
 مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه    می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.
روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.
عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد . اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.

چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد،تا از قلب تو چیزی بگیرد

نوشته شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:,ساعت 15:4 توسط الهام|


 

هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟

گفتم نه

گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه !

گفت: اصلا عاشق بودي؟

گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني

لحظه ها ...
هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد

 

نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 11:30 توسط الهام|

من هم مثل شما ، مثل همه باور نداشتم که دنیا ;کمتر از چند روز دیگه تموم میشه
ولی یه نکته هست که خیلی جالب و خیلی وحشتناکه ....
هیچ کس حاضر نشد کوچکترین تغییری تو رفتارش ایجاد کنه.....
هیچ کس حاضر نشد 1 درصد احتمال بده ......
همه هنوز به شکستن دل همدیگه ادامه میدیم و خودمون رو بی تقصیر میدونیم...
همه هنوز یه عالمه حرف تو دلمون مونده....
همه هنوز اونایی که دوستمون دارن رو تو انتظار محبتمون نگه داشتیم......
هنوز تو خیلی از مواقع که میتونستیم به کسی کمک کنیم کوتاهی میکنیم...
هیچ کس یه ذره از غرورش کوتاه نیومد........
و.......
نه تو این یک سال که این بحث داغ بود نه حتی تو این یک ماه و نه حتی تو این چند روز .....
مهم نیست این قضیه واقعی باشه یا شایعه ولی مثل یه امتحان بزرگ عمل کرد که ما آدما هممون گند زدیم.....

 

نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 11:21 توسط الهام|

شاگرد از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.
اما هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای
بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه اوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ!
هر چه جلوتر میرفتم خوشه های پر پشت تری می دیدم و به امید پیدا کردن
پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد گفت: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور.
اما به خاطر داشته باش که باز هم نمی تونی به عقب برگردی!!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد از او ماجرا را پرسید و شاگرد در جواب گفت:
به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم.
به سبب انکه ترسیدم اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.
استاد گفت: ازدواج یعنی همین!

نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:4 توسط الهام|

امید
شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت
 
عشق
امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند
 
زیبایی
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام
 

نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:3 توسط الهام|

سرخپوستی پیر به نوه ی خود گفت:

فرزندم در درون ما بین دو گرگ  کارزاری  بر پاست

یکی از گرگ ها شیطانی به تمام معنا ، عصبانی ،دروغگو، حسود ، حریص و پست

گرگ دیگر آرام ،خوشحال، امیدوار،فروتن و راستگو

پسر کمی فکر کرد و پرسید:

پدر بزرگ کدامیک پیروز است؟؟؟؟

پدر بزرگ بی درنگ گفت: همانی که تو به او غذا می دهی!!!!!

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:57 توسط الهام|

عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست پرسیدند: کجا میروی؟   گفت: می روم با آتش، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند، نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم...

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:55 توسط الهام|

خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.

فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"

خداوند پاسخ داد:

"دستور کار او را دیده‌ای‌؟

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."


فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."

خداوند گفت :

"نمی شود!!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."


فرشته نزدیک شد و به زن دست زد
.

او را خیلی نرم آفریدی."

"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.

تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."


فرشته پرسید :

"فکر هم می‌تواند بکند؟"

خداوند پاسخ داد :

"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

فرشته پرسید :

"اشک دیگر برای چیست؟"

خداوند گفت:

"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."

فرشته متاثر شد:

"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."

زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.

همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.

سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.

بار زندگی را به دوش می‌کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.

وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.

برای آنچه باور دارند می‌جنگند.

در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.

وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.

بدون قید و شرط دوست می‌دارند.

وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.

وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.

آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد

زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.

کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند

زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.


خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!"
فرشته پرسید: "چه عیبی؟"

خداوند گفت:

"قدر خودش را نمی داند . . .
"

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:51 توسط الهام|

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند. یک مرد میانسال با یک لهجه شدید شمالی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ... هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم. شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم! خودمتا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم. فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد شمالی ایستاده است و بسیار مضطرب است. تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟ من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست. او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم. و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم. چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد شمالی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!

نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:16 توسط الهام|

 

کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و
رفاقت ،اطمینان خاطر
و
یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و
هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
 

 

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
و

یاد می‌گیری که خیلی ارزشمندی

 

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:57 توسط الهام|

با زیرشلواری ازخونه زدم بیرون هوا سرد بود واسه اینکه سرما کمتر بهم نمود کنه دستامو جمع کردم رو سینه و بدو بدو رفتم سمت بقالی محله که سر خیابون بود اما وقتی رسیدم دیدم بقالی بسته اس با خودم گفتم : تف به این شانس تو راه برگشتن به خونه بارون گرفت اونم باچه شدتی یه نگاه به آسمون که انگار فهمیده بود من با لباس گرم بیرون نیومدم کردم و گفتم : تف به این شانس وقتی رسیدم خونه سریع کلید ماشین و برداشتم تابرم از یه جای دیگه خرید کنم باز با زیرشلواری نشتم تو ماشین و راه افتادم تو راه همینطور که داشتم میرفتم یه مرتبه دختری که حاشیه خیابون داشت راه میرفت تلو تلو خورد و خورد رو زمین منم که همیشه حساس بودم نسبت به خانم هایی که تو خیابون دچار مشکل میشند گفتم :تف به این شانس سریع ماشین و پارک کردم و رفتم سراغش هر چقدرصداش زدم جوابی نداد انگار بیهوش شده بود خوب که نگاهش کردم دیدم خیلی چهره اش جذابه و یه ندایی از درون به من میگفت اگه کمکش نکنی خیلی خری . من که الان درگیر عواطف انسان دوستانه شده بودم گفتم : تف به این شانس از رو زمین بلندش کردم و با زحمت گذاشتمش روصندلی عقب ماشین به هر زحمتی بود سریع رسوندمش به بیمارستان وقتی تو راهروی بیمارستان همراه برانکاردش داشتم راه میرفتم دیدم همه چپ چپ نگاهم میکنند یه نگاه به خودم کردم دیدم با زیرشلواریم و از همه بدتر زیر شلواریم خیسه و چسبیده به تنم و منظره بدی رو به نمایش گذاشته زیر لب گفتم تف به این شانس
سرگرم جواب دادن به سوالات دکتر و پرستارها بودم که سرو کله ی نیرو انتظامی بیمارستان پیدا شد و از من خواستند که تو دفترشون تو بیمارستان بشینم و تکون نخورم وقتی دیدم تو هچل افتادم گفتم : تف به این شانس شروع کردم به توضیح دادن واسه مامور نیرو انتظامی که بابا! به پیر به پیغمبر تصادفی در کار نبوده و اونا هم گوششون بدهکار نبود و منم هر۵ دقیقه یکبار وقتی میدیدم حرفام ثمر بخش نیست میگفتم : تف به این شانس
همینطور که منتظر تو دفتر نیرو انتظامی بیمارستان نشسته بودم دکتر بخش اومد داخل دفتر و به من گفت شما چه نسبتی با این خانم دارید منم گفتم هیچ نسبتی دکتر گفت مریض شما دختر مجردیه که حامله اس و الانم به هوش اومده اینو گفت و منو واسه شناسایی بردند بالای سر اون خانم مامور ازش پرسید شما تصادف کردید اونم با خیلی بی رمقی گفت نه (خیلی خوشحال شدم) بعد مامور ازش پرسید این آقا رو میشناسید و اونم بی رمق گفت آره و ازهوش رفت بلند گفتم تف به این شانس
الان دیگه از اتهام تصادف مبرا شده بودم اما واسه اینکه تکلیف بابای مجهول الهویه بچه مشخص بشه از من آزمایش گرفتند تا ببینند مشخصات من با مشخصات بچه جور در میاد یا نمیاد!
بعد از گذشت یه مدتی که تو دفتر نیرو انتظامی بیمارستان نشسته بودم و داشتم سین جین میشدم دکتر درو باز کرد و اومد تو و گفت آقا : نتایج آزمایش شما نشون میده که بیگناهید چون نتایج آزمایشات نشون میده نه تنها بچه از شما نیست که شما کلاً عقیم هستید و قادر به بچه دار شدن نیستید
و شروع کرد به توضیح دادن که مشکل دقیقاً از کجامه و 
بعد از چند لحظه دیگه هیچ چیز نمیشنیدم و فقط لبای دکترو میدیدم که بین ریش پر فسوری آنکارد شدش تکون میخورد خاطراتم از چند سال قبل شروع به مرور شدن کردند یاد اولین دوست دخترم افتادم که همیشه ی خدا نگران بود که حامله شده و همه چیو بااین نگرانیش کوفتم میکرد ، یاد روزایی که چشمام گرد میشد تا ببینم رنگ بی بی چک دقیقاً چه رنگیه ، یاد روزایی که از پله های آزمایشگاه با هول و ولا بالا رفتم تا نتیجه آزمایش دوست دخترمو بگیرم ، یاد اون ۴ میلیون پولی که همین چند وقت پیش دادم به منشی دفترم تا بره بچه شو سقط کنه ، یاد نصفه شبایی که بند و آب داده بودم و در به در دنبال داروخانه شبانه روزی میگشتم واسه خریدن قرص اچ دی و ال دی ، یاد حرفای زن مطلقه ای که چند سال پیش باهاش بودم و ادعا میکنه بچه آخرش از منه و ازم خرجی میگیره و
تو کله ام غوغایی بود یه طرف مغزم این چیزا رو بخاطر میاورد و طرف دیگه مغزم پر شده بود از جمله ی: تف به این شانس 
با صدای زنگ موبایلم ازفکر و خیال در اومدم دکتر هنوز داشت توضیح میداد- گوشی رو بر داشتم و بی رمق گفتم : الو خانمم اونطرف خط بود گفت : معلوم هست کدوم قبرستونی رفتی؟ اگه یلالی تلالیت تموم شده یه چی بخر بیا خونه  گرسنه ایم گوشی از دستم که دیگه نایی واسه نگه داشتنش نداشت افتاد و بی اختیار گفتم : تو این شانس

 

نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:55 توسط الهام|

تا حالا به این فکر کردین که چرا لباس فارغ التحصيلي این شکلیه

.

لباس فارغ التحصیلی توی کل جهان این شکلیه . اما تا حالا به این فکر کردین که چرا این شکلیه و اصلاً فلسفه وجودش چیه؟!!! هنگامی كه از شما سوال میشود كه این لباس و كلاه چیست؟ چه پاسخی دارید که بدهید؟! احتمالاً خواهید گفت نمی دانم !!!! اما اگر این سوال را از یك اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی بپرسند خواهند گفت :
ما به احترام «آوی سنّا AVICENNA» (ابن سینا) پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین میپوشیم!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟!
بله یك نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرا نمیشناسیم ردای فارغ التحصیلی است!!
آنها به احترام «آوی سنّا» كه همان «ابن سینا»ی ماست كه لباس بلند رِدا گونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود میكنند. آن كلاه هم نشانه همان دَستار است (کمی فانتزی شده) و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی كه ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دَستار آویزان میكردیم و به دوش میانداختیم.. در اروپا و آمریكا علامت یك آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و كلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمیدانیم !!
باید افسوس بخوریم که نمیدونستیم!!!

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:40 توسط الهام|

 

من
به نظر من آدمها دو دسته هستن :
  يا از من پولدارترن که بهشون ميگم مال مردم خور و ... يا بي پول ترن که بهشون ميگم گشنه گدا و ...   يا بهتر از من کار ميکنن که بهشون ميگم خرحمال و ... يا کمتر کار ميکنن که بهشون ميگم تنبل و ...   يا از من سرسخت ترن که بهشون ميگم کله خر و ... يا بي خيال ترن که بهشون ميگم ببو و ...   يا از من هوشيارترن که بهشون ميگم پرافاده و ... يا ساده ترن که بهشون ميگم هالــو و ...   يا از من شجاع ترن که بهشون ميگم بي کله و ... يا از من محتاط ترن که بهشون ميگم بي عرضه و ...   يا از من دست و دل باز ترن که بهشون ميگم ولخرج و ... يا اهل حساب و کتابن که بهشون ميگم خسيس و ...   يا از من بزرگترن که بهشون ميگم گنده بگ و ... يا کوچيکترن که بهشون ميگم فسقلي و ...   يا از من مردم دار ترن که بهشون ميگم بوقلمون صفت و ... يا رو راست ترن که بهشون ميگم احمق  ...   کلا معيار همه چيز من هستم و نه حقيقت
 

-------------------------------------------------------------------
نيمي از عمر را به تمسخر آنچه ديگران به آن اعتقاد دارند مي گذرانيم 
نيمي ديگر را در اعتقاد به آنچه ديگران به تمسخر مي گيرند...!

 

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:34 توسط الهام|

همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:
شغلمان را تغيير دهيم
مهاجرت كنيم
با افراد تازه اي آشنا شويم
ازدواج كنيم
 
فكر ميكنيم،‌ زندگي بهتر خواهد شد اگر:
ترفيع بگيريم
اقامت بگيريم
با افراد بيشتري آشنا شويم
بچه دار شويم
 
و خسته مي شويم وقتي:
مي بينيم رييسمان نمي فهمد
زبان مشترك نداريم
همديگر را نمي فهميم
مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند
بهتر است صبر كنيم ...
 
با خود مي گوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :
رييسمان تغيير كند، شغلمان را تغيير دهيم
به جاي ديگري سفر كنيم
به دنبال دوستان تازه اي بگرديم
همسرمان رفتارش را عوض كند
يك ماشين شيك تر داشته باشيم
بچه هايمان ازدواج كنند
به مرخصي برويم
و در نهايت بازنشسته شويم....
 
حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.
 
اگر الآن نه، پس كي؟
 
زندگي همواره پر از چالش است.
 
بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.
 
به خيالمان مي رسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع مي شود كه موانعي كه سر راهمان هستند، كنار بروند:
مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم مي كنيم
كاري كه بايد تمام كنيم
زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم
بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم
و ...
بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!
 
بعد از آن كه همه ی اين ها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آن ها را موانع مي‌شناسيم
 
اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده‌اي بسوي خوشبختي وجود ندارد. خوشبختي، خود همين جاده است.. بياييد از هر لحظه لذت ببريم.
 
براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:
در انتظار فارغ التحصيلي
بازگشت به دانشگاه
كاهش وزن
افزايش وزن
شروع به كار
مهاجرت
دوستان تازه
ازدواج
شروع تعطيلات
صبح جمعه
در انتظار دريافت وام جديد
خريد يك ماشين نو
باز پرداخت قسط ها
بهار و تابستان و پاييز و زمستان
اول برج
پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون
مردن
تولد مجدد
و...
 
خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.
 
هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد.
 
زندگي كنيد و از حال لذت ببريد.
 
اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:
1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد..
2. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.
3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟
4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.
 
نمیتوانید پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟
نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد..
 
روزهاي تشويق به پايان مي رسد! نشان هاي افتخار خاك مي گيرند! برندگان به زودي فراموش ميشوند!
 
اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:
1. نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده‌اند ، بگوييد.
2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد.
3. افرادي كه با مهرباني هايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد.
4. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آن ها لذت مي بريد، نام ببريد.
حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟
 
افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند، ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند ....
 
آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هايي كه در همه ی شرايط، كنار شما مي مانند ...
 
كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است.
 
شما در كدام ليست قرار داريد؟ نمي دانيد؟
اجازه دهيد كمكتان كنم.
شما در زمره ی مشهورترين نيستيد...،

نوشته شده در جمعه 14 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:7 توسط الهام|

 

وقتی دست زنی را عاشقانه میگیری
تازه میفهمی مرد بودن را باید میانِ دستانِ ظریف زن احساس کرد.
مرد که باشی
وقتی سرتو روی سینه اش میزاری
حس میکنی چقدر به زن نیازمندی

و زن چقدر به حس مرد بودنت نیازمندِ ...
 

نوشته شده در جمعه 9 تير 1391برچسب:,ساعت 12:53 توسط الهام|

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است

قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند . پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید : " آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است
کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد
 

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت 8:16 توسط الهام|

 

نمیدونم از کجای قصه تلخم شروع کنم چون دیگه دلم طاقت نداره این رازو تو خودش نگه داره یه دروغ کوچیک باعث شده تا هر روز یه دروغ جدید و بزرگتر بگم که از سرشو بگیره و تا تهش بره هیچی جز مرگم آرومش نمیکنه...
آخه یه اشتباه یه نفهمی یه سادگی یعنی انقد تاوانش سنگینه
خدایا کمکم کن تا جبرانش کنم کمکم کن تا حقمو بگیرم
یه آدم گرگ صفت همه زندگیمو به آتیش کشید گرگ صفت نه! چون گرگ با آدم همچین کاری نمیکنه که اون کرد
هیچوقت ازش نمیگذرم
هیچوقت یادم نمیره چه ظلمایی کرد ... چه سوء استفاده هایی کرد ... خدایا نگذر .. نگذر..
خدایا ایمان دارم که دستی که به طرفت گرفتم تا کمکم کنی هیچوقت رد نمیکنی
خدایا ایمان دارم هدیه ای که بهم بخشیدی رو هیچوقت ازم نمیگیری
خدایا ایمان دارم تنهام نمیذاری....
پس راضی نشو به اینکه به خاطر سادگی و نفهمی که یه اشتباهی رو کردم تاوانش از دست دادن کل زندگیم بشه از دست دادنه اون خوشبختیه کوچیکی که خودت بهم بخشیدی....

خدایا کمکم کن....

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 8:41 توسط الهام|

 

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
                                        شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
شاید از آن پس بود که احساس می کردم
                                        در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
                                        هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی
از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت
                                  از شانه ام می چیده است هر روز شب بویی
نام تو را می کند روی میزها هر وقت
                                             در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است
                                          بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
                                       اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی
آینه خیلی هم نباید راستگو باشد

                                       من مایه رنج تو هستم، راست می گویی

نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:55 توسط الهام|

 

فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریــــــــــــاد 
   فــــــــــــــــــــریـــــــــــــادی بـــــــرای تــــــــــــــــو
  فریادی که از اعـــــماق قلـــــب خستـــه ام پا می گیرد
  و هــــــــــــــنــــــــــوز کــــــــــــــــه هـــــنـــــــــوز اســـت
  و بــــا ایـــــــــــــن کــــــــه مـــــــدت ها از رفتنــــــت گذشته
 هنــــــــوز بر حنــــــــــــــجره خســــــته ام جاری نگـــــــــــشته
 
 زیـــــــــبایــــــم
 هنوز نتوانسته ام درد عمیق
 نبــــودن و رفتـــــــنت را باور کنـــــم
 
عشــــــــــــــــــــــق من    
هنوز صـــــدای زیبای مستیت
و هنوز گم شدن در قطره قطره ی
 بـــــــــــــعد صدایت فراموشم نشده
و بــــــــــه خدای اسمان ها قســـــــــم
هـــــــنــــــوز کـــــه هــــنـــــوز اســـــــــت
عروجی که با تو بودن برایـــم اورده پایان نیافته   
 
پرنده را که ازاد کنی
روزی برمــــــــــی گردد
و مــــــــــــــن خاکـــــــی
از ایــــــــــن اتفــــــاق زمینی
زیـــــــــــــاد دور نیســــــــتــــم
روزی مـــــــــــــــی ایـــــــــــــــــم
و تـــــــــــــــو را بــــــــــا خـــــــــــــود
بـــــــــــــــه اوج رویاهـــــایم می بــــرم
مـــــی بــــــــــرم تــــــــــــا ببــــــیــــــــنی
مــــــــــخمـــــــــل رویــــــاهــــای پســــــــرک
چــــــــــــــــــــه رنــــــــــــــــــگـــــــــــــــــی دارد!!!!!!!

مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن می ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم  مـــــــــــــــنــــــــــــــــــــتـظـــــــــــــــــــــــرم بــــــــــــــــــــــــاش

نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:50 توسط الهام|

مــــــادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره؛ خیلی خجالت کشیدم. آخه اونچطور تونست این کار رو با من بکنه؟روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یه جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... بهش گفتم اگه واقعاً میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟اون هیچ جوابی نداد...؛
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم! سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج کردم،واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگي...از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من... اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو... وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند، و من سرش داد کشیدم که چراخودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرئت کردیبیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا! اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدمو بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد. یه روز یه دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت در جشن تجدید ديداردانش آموزان مدرسه؛ ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یه سفر کاری میرم. بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه ها گفتن که اون مرده!اونا یه نامه برام آوردند که اون ازشون خواسته بودکه بدن به من؛
توی نامه نوشته بود: ای عزیزترین پسرم،من همیشه به فکر تو بودم...
منو ببخش که به خونه ات اومدم و بچه هات رو ترسوندم! خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا... ولی من ممکنه نتونم ازجام بلند شم که بیامتو رو ببینم!از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متأسفم!
آخه میدونی…وقتی تو خیلی کوچیک بودی توی یه تصادف یه چشمت رو از دست دادی.به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛بنابراین مال خودم رو دادم به تو...
برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم،به جای من دنیایجدید رو به طور کامل ببینه!
 
مادر بهشت من همه آغوش گرم توست
گویی سرم هنوز به بالین نرم توست
در خواب و در خیال، همه با توأم هنوز
تنهایی ام مباد که تیره است بی تو روز
ای سینه داشته سپر هر بلای من
اکنون بکن شفاعت من با خدای من
امروز هستی ام به امید دعای توست
فردا کلید باغ بهشتم رضای توست
استاد سیدمحمدحسین شهریار

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:7 توسط الهام|

میدانم اهــــــــــــــل بارانی

پس به کلبه بارانی ام بیــــــــــــــا

کمی زیر باران ذهـــــــــــن ِ مــــــن قدم بزن

کمی خیس شو


جامی را که در جداره هایش

شراب خشکیده بود

اگر بیایی جامی لبریز از بارانِ عشقــــــــــــــم

با طعم شـــــــــراب خواهی نوشید

یـــــــا مست خواهی شد

یـــــــــــــــــــا می زده  ...

نوشته شده در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,ساعت 9:27 توسط الهام|

 

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر
صدا کردم ...
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های
 آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت
جدا کردم
 و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی ...
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم ...
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی
 خورشید وا کردم
نمی دانم که چرا رفتی؟
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت
باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک بر داشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام
هستی ام از دست خواهد رفت
کس حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای تو ام برگرد
ببین از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن
خطا کردم
 و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سر دست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم عادت پروانگی مان باز
 برا ی شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم ...
نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 13:41 توسط الهام|

شب از مهتاب سر میره

تمام ماه تو آبه؛
        شبیه عکس یک رویاست ،
تو خوابیدی ،جهان خوابه!
زمین دور تو میگرده
زمان دست تو افتاده
تماشا کن!
سکوت تو عجب عمقی به شب داده!
تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی
شب از جایی شروع میشه،
که تو چشماتو میبندی
 تو را آغوش میگیرم
تنم سرریز رویا شه
جهان قد یه لالایی،
 توی آغوش من جا شه
 تو را آغوش میگیرم
هوا تاریکتر میشه!
خدا از دستهای تو بمن نزدیکتر میشه...
زمین دور تو میگرده
زمان دست تو افتاده؛ تماشا کن!
سکوت تو عجب عمقی به شب داده
تمام خونه پر میشه،
ازین تصویر رویایی
تماشا کن! تماشا کن!
چه بیرحمانه زیبایی...!
نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 13:37 توسط الهام|

هیــس !
كــــمی آرامــــتـــر تنـــــها شــــو
بی صـــــدا تــــر بـــشــــكــــن
آهــــســــتــــه تـــر سراغـــــش را بگـــــیـــــر
مـــمــــكــن است بــــیـــدار شــــود
وجــــــــدان نــــــداشتــــــه اش !

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:7 توسط الهام|

بوی بهار میاد . .
نـــ و ر و ز...
لعنت به این احساس خوبــــ !!!
ما به چیزای خوبــــ عادت نداریم . . خدایا هواییـــــــــمون نکن ... !!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:4 توسط الهام|


آخرين مطالب
» فقر یعنی...
» بهترین باش
» گردو یا الماس؟
» عتیقه فروش
» چه تلخ است روابطمان این روزها...
» زندگی کن
» گند زدیم...
» فرق عشق و ازدواج
» امید عشق زیبایی
» گرگ
» خدا
» خلقت زن
» زرنگتر از اصفهانی ها
» کم کم یاد خواهی گرفت
» تف به این شانس...
» لباس فارغ التحصیلی
» آدم ها دو دسته اند...
» خوشبختی کجاست...؟؟؟!!!!
» حس مرد

Design By : Pichak